به همین سرعت 10 روز آذر هم گذشت ... دختر عمه م زنگ زده بود خبر ازدواج
یکی از پسر عمه هام میداد ...صحبت از چند نفر از اقوام و آشناها که شد میگفتم
فلانی رو دو ساله ندیدم ...اون یکی رو چهار سال ...یکی رو پنج ساله ندیدم :|
بنظرم غیر ممکن میاد ولی حقیقته ...چه بی رحم میگذره دنیا ... فکر کنم با
این فرمون بره جلو تا دو سه سال دیگه کلا فصل های سال هم کمتر بشن :|
مثلا یه تابستون داشته باشیم با یه زمستون ...دیگه بهار و پاییز معنی نداشته
باشه ...شایدم دو فصل بهار و پاییز فقط :| یه بارون دیگه دلمون میخاد ...
بارون برفی :D عروسی و ازدواج هم که از رگ گردن به من نزدیکتر شده :|
چرا میای وبلاگم؟...برچسب : نویسنده : walevorstboy بازدید : 23