169

ساخت وبلاگ

دیشب اخرای شب رفتم اشپزخونه ...چراغ هال هم خاموش بود ...تازه

داشتم اب میخوردم یهو متی عین جن از مبل بلند شد گفت دالیییی :| تا نیم

ساعت داشتم سکسکه میکردم :| کامل رد داده ...حوصله هم نداشتم دیگه خودش

هم ترسیده بود الان بزنمش :| گفتم مریضی عزیزم؟؟میگه فکر کردم منو دیدی :|

گفتم ندیدمت :| میگه گفتما چرا محل ندادی رفتی :| بش میگم دیروز

چه عجب دنبالم نیفتادی :| میگه رفتم سر قرار ...طول کشید ... گفتم بسلامتی :|

کیه این دختر بدبخت ؟؟ میگه نمیدونم نیومد سر قرار که :| دو ساعت میخ

شدم نیومد برگشتم خونه :| گفتم خب خدا باهاش یار بوده :| میگه شوخی کردم :|

تو فکر کن دختری باشه منو از دست بده سر قرارش نیاد :| شب بخیر دادم

و اومدم اتاقم :| اخرشم نفهمیدم کجا بود ولی پیداست پشت بوته ها بوده :|

چرا میای وبلاگم؟...
ما را در سایت چرا میای وبلاگم؟ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : walevorstboy بازدید : 86 تاريخ : چهارشنبه 10 اسفند 1401 ساعت: 19:18