دیشب اخرای شب رفتم اشپزخونه ...چراغ هال هم خاموش بود ...تازه
داشتم اب میخوردم یهو متی عین جن از مبل بلند شد گفت دالیییی :| تا نیم
ساعت داشتم سکسکه میکردم :| کامل رد داده ...حوصله هم نداشتم دیگه خودش
هم ترسیده بود الان بزنمش :| گفتم مریضی عزیزم؟؟میگه فکر کردم منو دیدی :|
گفتم ندیدمت :| میگه گفتما چرا محل ندادی رفتی :| بش میگم دیروز
چه عجب دنبالم نیفتادی :| میگه رفتم سر قرار ...طول کشید ... گفتم بسلامتی :|
کیه این دختر بدبخت ؟؟ میگه نمیدونم نیومد سر قرار که :| دو ساعت میخ
شدم نیومد برگشتم خونه :| گفتم خب خدا باهاش یار بوده :| میگه شوخی کردم :|
تو فکر کن دختری باشه منو از دست بده سر قرارش نیاد :| شب بخیر دادم
و اومدم اتاقم :| اخرشم نفهمیدم کجا بود ولی پیداست پشت بوته ها بوده :|
چرا میای وبلاگم؟...برچسب : نویسنده : walevorstboy بازدید : 86