ی خاطره از بچگیم بگم :D تقریبا ۶ سالم بود ...زن عموم هم دخترش رو حامله
بود ...نمیدونم چند ماهش بود ولی بچه ش هی لگد میزد ... خلاصه تو جمع
داشتن به شکمش دست میزدن ... منم با تعجب نگاه میکردم :| واسم قابل قبول
نبود که یه چیزی توی شکم زن عموم هست که داره انقد تکون میخوره :))
حالا جالبیش این بود که به ما بچه ها هم میگفتن زن عمو اینا قراره یه بچه از
بیمارستان بگیرن بیارن :| یادمه انقد با تعجب اون صحنه رو نگاه میکردم که
عمم دستم رو گرفت گذاشت رو شکمش و لگد زن بچه همان و جیغ کشیدن من
همان :)) هی میگفتم این چیه این چیه :)) اونا هم خنده :D هنوز هم برام قابل
قبول نیست یه ادم تو شکم یه ادم باشه ...یه جورایی شگفت انگیزه :)
ولی برام بهترین لحظه مادر و فرزندش اون زمانیه که شیر میخوره ... حالا
خودم تو بچگی چند روز بیشتر شیر مادر نخوردم :| دوس نداشتم ..ولی نمیدونم
چرا اون صحنه رو دوست دارم :D
چرا میای وبلاگم؟...برچسب : نویسنده : walevorstboy بازدید : 133