یکی از شانسهای زندگیم اینه تو فامیلمون اکثریت... زیاد با ازدواج فامیلی
موافق نیستن ...دختر پسرامون هم باهم انقدر صمیمی و رفیق بودیم هیچکدوم
فاز عاشقی برا هم برنداشتیم :| فقط تو دوران طفولیت و بچگیامون و بازیای
عجیب غریب بچگی دخترامون از بین پسرا شوهر انتخاب میکردن که
منم تو همون بچگی انقدر گند اخلاق بودم ازشون چشم زهر گرفتم :D
هرچی بچگیامون به جنگ و دعوا گذشت ...هرچی بزرگتر شدیم آدم تر
شدیم :D ولی لجبازیامون باهم سرجاشه :| ولی اون ذهنیت که از بچگی
راجب یکی از دخترعمه هام با من بود ازش فاصله میگرفتم ...فکر میکردم
نکنه بزرگتر هم بشه بخاد زنم بشه :| نمیدونم چرا کلا تصورم به ازدواج
فامیلی اینجوریه که انگار آدم با محرم خودش داره ازدواج میکنه :| بعد با
همون فامیلت دوباره یه فامیل دیگه بشی :| اینا به کنار ...موندم چطور
پدر مادری بچه ش رو اجبار کنه به ازدواج با فامیل ...وقتی یه حس یک
طرفه بین اون دختر و پسر وجود داشته باشه ...بعد اون پسر انقدر معرفت
نداشته باشه از اون ازدواج منصرف بشه به نفع دختر فامیلشون ...
چرا میای وبلاگم؟...برچسب : نویسنده : walevorstboy بازدید : 267